میشا موشه خیلی هیجان زده بود. تمام سال سرش شلوغ بود و برای روزهای تعطیلات لحظه شماری می کرد. آرامش آسمان آبی و دریا آرام جایی بود که او به آن فکر می کرد. وسایلش را جمع کرد و…
تامی با تعجب فریاد زد: «تو می توانی حرف بزنی؟» سنجاب جواب داد: «بله که می توانم، حالا هم گوش کن! تو در خطر بزرگی هستی و اگر بخواهیم تو را از دست جادوگر بدجنس جنگل نجاب بدهیم، وقت زیادی نداریم.»
هوا داشت کم کم تاریک می شد «لنی» آرزو کرد ای کاش در خانه، کنار مادر و خواهر و برادرهایش بود. با نارحتی اشکی روی گونه پشمالویش چکید و گفت: «نمی دانم اصلاً تا به حال متوجه شده اند که من نیستم یا نه؟»