انتشارات سیمای فرهنگ
شیر بسیار خسته است.
بچه هایش از او می خواهند تا با آن ها به شکار بیاید.
اما خورشید او را صدا می کند و…
هوا داشت کم کم تاریک می شد «لنی» آرزو کرد ای کاش در خانه، کنار مادر و خواهر و برادرهایش بود. با نارحتی اشکی روی گونه پشمالویش چکید و گفت: «نمی دانم اصلاً تا به حال متوجه شده اند که من نیستم یا نه؟»
نام کاربری یا ایمیل *
رمز عبور *