موش کور تا به حال چنین بارانی ندیده بود. او در لانه اش وسط علف ها نشست و آرزو کرد که ای کاش باران قطع شود. اما باران بارید و بارید. خیلی زود آب به داخل خانه اش آمد. اول قطره قطره از سوراخ های روی تپه ها به داخل ریخت و بعد مثل رودخانه ای کوچک در کف لانه اش جمع شد…