موش کور تا به حال چنین بارانی ندیده بود. او در لانه اش وسط علف ها نشست و آرزو کرد که ای کاش باران قطع شود. اما باران بارید و بارید. خیلی زود آب به داخل خانه اش آمد. اول قطره قطره از سوراخ های روی تپه ها به داخل ریخت و بعد مثل رودخانه ای کوچک در کف لانه اش جمع شد…
در سرزمینی دور، اژدهایی به نام دنیس در یک غار بالای کوه ها با خانواده و دوستانش زندگی می کرد ولی او خوشحال نبود. تنهایی و ناراحتی او به خاطر این بود که از پرواز کردن می ترسید. هر روز همه برای گشت و گذار می رفتند و دنیس بیچاره را تنها می گذاشتند. اما یک روز…
تندی یک لاک پشت است که لاک مادر بزرگش آسیب دیده است. حالا مامان و بابا باید به کمک او بروند. تندی تنها می شود اما دوستش بانی باسی می گوید: «بیا پیش من بمان» و ماجرا شروع می شود…
اورسولا محم دسته ی چتر را گرفته بود. خودش هم ا زاین که اصلاً نمی ترسید تعجب کرده بود. حتی یک ذره هم احساس ترس نمی کرد، بلکه خیلی هیجان زده و خوشحال بود.
او به پایین نگاه کرد و دید که خانه ها و خیابان ها از او خیلی دور هستند.