اورسولا محم دسته ی چتر را گرفته بود. خودش هم ا زاین که اصلاً نمی ترسید تعجب کرده بود. حتی یک ذره هم احساس ترس نمی کرد، بلکه خیلی هیجان زده و خوشحال بود.
او به پایین نگاه کرد و دید که خانه ها و خیابان ها از او خیلی دور هستند.
تامی با تعجب فریاد زد: «تو می توانی حرف بزنی؟» سنجاب جواب داد: «بله که می توانم، حالا هم گوش کن! تو در خطر بزرگی هستی و اگر بخواهیم تو را از دست جادوگر بدجنس جنگل نجاب بدهیم، وقت زیادی نداریم.»